پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

ماجرای مرغ کشون

سلام امروز اومدم براتون قضیه کشتن مرغ جلوی پای پندار رو تعریف کنم . راستش ابراهیم خیلی اصرار کرد که گوسفند بگیریم اما من دلم نمیخواست گوسفند بکشیم .برای همین از بابا ابراهیم خواهش کردم که بجای گوسفند مرغ بکشیم اصل کار ریختن خون جلو پای پسرم بود. از طرفی هم کشتن مرغ برای صدقه اینجا بیشتر رواج داره. روز قبل ترخیصم مامانم و بابا ابراهیم میرن یه مرغ میخرن ولی یادشون میره پاشو باز کنن.وقتی از پیش من برمی گردند میبینن مرغ بیچاره مرده. صبح روز ترخیص دوباره میرن و یه مرغ دیگه میخرند. حالا مونده بود که یکی رو پیدا کنن سر مرغ رو ببره. ما یه همسایه داریم به اسم آقای مقدم. بنده خدا همه کاری بلده لوله کشی  بنایی ..... گفتیم خب ...
29 شهريور 1390

اتفاقات روزهای بعد تولد

سلام حالتون چطوره؟ اومدم تا براتون خیلی مختصر از اتفاقات بعد تولد پندار تعریف کنم. قبل از اون باید بگم الحمدلله پسرم کم کم داره به شب و روز عادت میکنه و خوابش تنظیم میشه. اوائل شبها زیاد گریه میکرد اما الان دو شبه که بیقراری نمیکنه و فقط بیدار می شه و شیر میخوره اونم بدون گریه و زاری. بعد از بدنیا آمدن پندار،شنبه شب بابا ابراهیم از عمو علی و عمو اسماعیل و خانواده هاشون  و باباجون دعوت کرد تا به منزل ما بیان و باباجون محمد در گوش پندار عزیزم اذان بگویند. وقتی باباجون شروع به اذان گفتن در گوش پسرکم کردند، قلبم فشرده شد و حس خاصی به سراغم اومد و ناخود آگاه اشکم سرازیر شد.در گوش سمت راست شما اسم پندار و در گوش سمت چپ اسم ح...
26 شهريور 1390

خاطره زایمان

سلام من دوباره برگشتم. قبل از هر چیز از همه دوستان و آشنایان که برام پیام گذاشتن و ابراز محبت کردند و تبریک گفتند ممنونم. اومدم تا خاطره زایمان رو براتون بنویسم.پندار خوابه و من از فرصت نهایت استفاده (شاید هم سوء استفاده ) رو کردم. شب 5شنبه به دستور دکتر یه سوپ ساده قبل از ساعت 7 شب خوردم (سوپ رو خودم درست کردم تا لذت آخرین آشپزی قبل زایمان رو چشیده باشم). بعد هم همراه بابا ابراهیم دوتایی رفتیم آبادان تا هم یکی دوساعت باهم تنها باشیم هم آخرین بیرون رفتن دونفره مون داشته باشیم . مامانم و مامان ابراهیم هم خونه موندند. رفتیم آبادان پاساژ کادوس 3 برای خرید از مغازه ای که زن عمو نسرین(زن عمو اسماعیل) اونجا کار میکرد،و چند ...
22 شهريور 1390

تولد یک فرشته (از زبان بابایی)

سلام من پدر یک فرشته آسمانی هستم که در ساعت 12:30 دقیقه روز پنجشنبه هفدهم شهریور ماه سال 1390 خورشیدی، مطابق با نهم شوال 1432 هجری قمری و هشتم سپتامبر 2011 میلادی افتخار ملقب شدن به واژه مقدس پدر نصیبم شد. پندار رضوانی باغبادرانی با قد 50 سانتی متر، وزن 2900 گرم و دور سر 33 سانتی متر فرشته آسمانی من و مامان مریم  است که با عمل سزارین توسط خانم دکتر پروین آرین در بیمارستان ولیعصر(عج) خرمشهر قدم به چشمان من و مامانی گذاشت. قدومت گلباران بابایی، زندگی ات سراسر پر افتخار..... مامان مریم به زودی میاد و براتون از اتفاقات بعد دنیا امدن پندار تعریف میکنه.     ...
22 شهريور 1390

پایان انتظار

سلام آلبالو حالت خوبه مامانی؟   یه حس غریبی دارم فردا صبح قراره برم بیمارستان برای بستری شدن و به دنیا اومدن ستاره آسمون زندگی ام یعنی شما  خدا صلاح ندونست که شما طبیعی دنیا بیای و باید با عمل سزارین به این دنیا پا بذاری. البته از هرچی بگذریم این تولد زود هنگام شما از این نظر که نیمه اول سال دنیا میای برای شرایط تحصیلی ات بهتر شد.   اومدم پست آخر قبل دنیا اومدنت رو بذارم و بهت بگم مامان خیلی دوستت داره ، توی این مدت گاهی شرایط بد و دردناکی رو تحمل کردم و روز به روز شماره کردم تا به فردا برسم. میخوام بهت بگم اگر مامان باشم یا نباشم نی نی خوبی باش و برای مامان و بابا عزیزه  مایه افتخار ...
16 شهريور 1390

همه چی آروم نیست!!!!!!

سلام عزیز مادر نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم. همه چی رو به هم ریختی(شهر رو به هم ریختی دیگه چی می خوای؟ یه تک پاهم با ما راه نمیای) همه برنامه های مارو خراب کردی. آخه نی نی اینقدر شیطونو عجول میشه؟ جونم برات بگه دیروز بابا رضا به حساب اینکه شما هفته دیگه دنیا میای رفت تهران.و گفت تا هفته دیگه برمیگردم. دایی مجید هم تازه دیروز عازم زنجان شدن برای مسابقات تنیس. همه فک و فامیل روی هفته دیگه برا اومدن شما برنامه ریزی کردند.اما..... اما دیروز که ما رفتیم هزینه جراح و متخصص بیهوشی رو پرداخت کنیم خانم دکتر گفتند : چون وضع قرار گیری نی نی شما افقیه و هر لحظه امکان شروع زایمان هست باید هر چه زودتر به دنیا بیاریمش و در کمال ن...
14 شهريور 1390

هورااااااااااااااا

سلام عزیزکم حالت چطوره؟ امروز بعد از چند روز غیبت اومدم بگم مامانی و بابایی از تهران اومدند. دایی مجید هم قرار بود باهاشو بیاد که برای مسابقات تنیس روی میز اتتخاب شده و باید بره زنجان و از همونجا میاد.مامان شنبه باید برم دکتر و سونوگرافی آخرم رو ببرم تا دکتر نظر نهایی شو برا زایمان بهم بگه. این روزا دیگه اصلا آروم و قرار نداری و همش در حال تکون خوردنی،یه موقع ها که از شدت تکون ها منو نگران میکنی و من کلی میترسم که خدای نکرده آسیبی نبینی. راستی یه خبر خوب، خاله اعظم -خاله مامان- قرار شده اگر بتونه برا دنیا آمدن شما بیاد. دعا کن شرایط مهیا بشه تا بیان. فردا باید با مامانی و بابایی برم فروشگاه یک عالمه خرید کنم چون هم مهمان ...
11 شهريور 1390

افطاری

سلام مامان جان حالت چطوره؟ امسال ماه مبارک رمضان من که از روزه گرفتن محروم بودم،بابایی گفت دوست داشتم امسال هم یه مهمونی افطاری کوچک داشته باشیم اما جور نشده بود تا دیشب. چند روز پیش دوست بابایی زنگ زد و گفت ما پنجشنبه شب میایم خونتون. ما هم خوشحال شدیم که بعد از مدتها مهماندار شدیم. بابایی قبلش زحمت کشید و خونه رو تمیز و مرتب کرد من واقعا ازش ممنونم که کلی کمک بوده برام تا الان. برای شام هم مهمونامون گفتن سالاد ماکارونی درست کنید. ما هم یه سفره کوچیک و خیلی ساده اما صمیمی انداختیم و دور هم یه شام و افطار صرف کردیم . وسایل سیسمونی شما رو که دیدن خیلی خوششون اومد و کلی برات ذوق کردند و دوباره بحث حدس زدن جنسیت شما او...
4 شهريور 1390
1